فلانی

  • ۰
  • ۰

قلبش می زد اما به هوش نمی امد چند روز صبر کردم اما به هوش نیامد در نهایت کبوتر را در جعبه ای شیشه ای گذاشتم و با خود به کنار دریا بردم و به این فکر می کردم که چه کاری می توام برای کبوتر بکنم کاش زودتر نجاتش می دادم و در هی خود را سرزنش می کردم 

در همین حال چند فوک از کنار ساحل در حال عبور بودند وقتی کبوتر را دیدند که حالش خوب نیست هر کدام نظری دادند یکی گفت باید ابلیمو بهش داد , از طب سوزنی برای درمان استفاده شود , چاره ی کار خوراندن محلول اب دریا و اشکی که از گاز گرفتن بال کوسه به دست می اید به کبوتر است (که در همین حین کوسه ای را در پشت خود دیدم که بستنی خود را رها کرده و به سمت دورترین نقطه ی ساحل در فرار است !!!)

هر کسی حرفی زد حتی یکی هم پا را فراتر گذاشته و  از هوای بد این ساحل گفت و اینکه اگر کبوتر را به ساحل دیگری برده شود حالش خوب می شود !!!!در نهایت عصبانی شدم و به دلیل حرف های بی منطقشان هر کدام را به انجام اموری ساحل برای تنبیه مامور کردم .


چاره ی کار را کمک گرفتن از پادشاه دریا دیدم مدت زیادی صبر کردم تا نهنگ و یا دلفینی از ان نزدیکی عبور کنند که برای مسافرت از دریا ازشان درخواست کمک کنم اما خبری نشد که در همین حین سیمرغی بزرگ از انجا در حال پرواز بود بلند صدایش زدم او ارتفاعش را کم کرد و در نهایت کنارم فرود امد درخواستم را گفتم و او هم پذیرفت


پرواز بر فراز ابر ها واقعا دلنشین بود حداقل بهتر مسافرت دریایی هست که کاملا خیس می شدم انقدر در دریا پرواز کردیم که دیگر ساحلم را نتوانستم ببینم جزیره ی کوچک را از دور دیدم , درست امدیم اینجا جزیره ی پادشاه است 

از سیمرغ تشکر کردم و او را برای صرف چای و پای سیب برای فردا به ساحل دعوت کردم اما او گفت که کار دارد و بگذاریم واسه ی بعد و سه پر از بالش کند و به من داد که اگر با  او کار دارم کافی است یکی از پر ها را بسوزانم 


تعدادی از خادمین پادشاه امدن و من را به قصر راهنما کردند پادشاه دریا تاجی بزرگ بر سر داشت و روی تختی از جنس شیشه نشسته بود قد بلند و بازو های ستبر نشسته بود ملکه هم کنارش نشسته بود و همینطور دختری زیبا و جوان که انگار دخترشان است. دستم را لیسیدم و به موهایم کشیدم انقدر سیمرغ سریع در اسمان حرکت کرد که بر اثر باد تمام موهایم به هم ریخته و ژولیده شده .


درباره ی کبوتر با پادشاه دریا صحبت کردم و او سرش را تکان داد بعد به یکی از مستخدمین دستور داد کبوتر را بگیرد و ان را دریاچه زندگی فرو ببرد قبل از اینکه دیر شود .


کبوتر حالش خوب شد و باهم به کمک سوار بر موجی بزرگ که پادشاه دریا برایمان درست کرده بود به ساحل ارامش باز گشتیم اما چیزی که در ساحل دیدم حیرت کردم با اینکه در را بسته بودم اما اشغال هایی بر روی ساحل دیدم !!!!!


  • ۹۶/۱۰/۰۳
  • fflanyy fy

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی